فقط میخوام تموم شه.سرمو میندازم پایین تا از هر برخوردی با هر آدم غریبه ای جلوگیری کنم.نمیخوام کسی رو ببینم و کسیم منو ببینه
فقط دنبال قدمای بابامو میگیرم
دلم آغوش خواهر کوچولومو میخواد.این مدت هربار زنگ زدم تا باهاش حرف بزنم خواب بود یا کلاس داشت یا
همین که میبینمش بغلش میکنم.لرزش خواهری رو تو بغلم حس میکنم.منم گریم میگیره
آروم آروم گریه میکنیم تا مبادا کسی صدامونو بشنوه
باهم حرف میزنیم اما آخر این همه گلایه از خدا،شکرش میکنیم.این اتفاقا چیزی جز امتحان الهی نیستن.خدا خواسته تو این موقعیت قرار بگیریم تا بعدا قدر خوشبختی ک نصیبمون میکنه رو بهتر بدونیم
میدونم اون روزای قشنگ میرسن.من به خدام ایمان دارم
حال نگامم خوب شده.دیگه گیر نمیکنه رو خاکستری های دور و برش بلکه تو آینه به رنگ گلبهی لباسم چشمک میزنه
رو ,تو ,میکنیم ,ک ,چشمام ,گیر ,جز امتحان ,امتحان الهی ,الهی نیستن ,نیستن خدا ,چیزی جز
درباره این سایت